عــــاشـقـانـه های من
تقدیم دل پاک بانوی رویاها
قبل از این کـﮧ بخواهـــے در مورد مـטּ و زندگـــے مـטּ قضاوت کـنـــے دُوبآرِهـ و دُوبآرِهـ بَرپآخیز وَ مُجَدَدَاً دَر هَمآטּ رآهـ سَختـ قَدَمـ بِزَטּ هَمآنطُور کـِﮧ مـَטּ اَنجآمـ دآدَمـ ... بازهم مثل همیشه پرشده ام از حرفهای ناگفته..... حرفهایی که نه وزن دارند.... نه ریتم... و نه هیچ آهنگی.... اما خوب گوش کن.... نفس دارند.... این حرفها از نبودن تو آمده اند.... مهم نیست این نوشته های درهم و برهم مرا بخوانی یا نه.... من برای دل خسته ام مینویسم..... میخواهی بخوان.... میخواهی نخوان..... فقط خواهشم این است که اگر خواندی عاشقانه هایم را پیش کسی بازگو مکن.... من اینها را برای تو سروده ام نه برای دیگران..... ببخش.... ببخش اگر نوشته هایم بوی غرور گرفته اند.... آخر... مدتی است دلگیرم.... نه ازتو... از دلم.... که چه صبورانه نبودنت را تحمل میکند... بدون هیچ شکوه ای.... میدانی.... دیگر ازاین ماضی و مضارع ها خسته ام.... دلم برای حال ساده ی بودنت تنگ است.....و باز هم طبق عادت همیشه می آیم و می نویسم و طی میکنم این عشق یکطرفه را.... بدون این که توقع برداشتن یک گام از سوی تو را داشته باشم.... 144ساعت شد... نبودنت را میگویم.... حالا144ساعت است که نیستی و من به عشق این90دقیقه تمام این144ساعت را انتظار میکشم... می آیی و 90دقیقه شروع میشود.... حالا منم و تو و او ....... 90دقیقه باتو اما .... بدون تو.... مخاطب تو او.... مخاطب من.... نگاه تو به اوست و نگاه من هرلحظه به عقربه های ساعت..... چه سخت روحم را میخراشد این تیک تاک لعنتی...... 90دقیقه تمام شد.... حالا ازهم جدا میشویم.... ازهم دور میشویم تا هردو به یک احساس برسیم.... تو به فراغت و من.... به فراقت.... یک حرف تفاوت که مهم نیست.... هست؟ Until we are together again ime We will spend together I love you لحظـــهـــ هــایَم مـــال تــو .. این چهارصد و هفتاد و پنجمین کتابی ست امروز صبح وقتي از خواب برخواستم ... نمی دانم چه حســـــــــــی ست این عاشقی ؟؟ دوستــــــَــــــت دارم ... وقتی صدائی می آید دوستتـــــــــ دارم من نگاه تو را شعر میکنم ، تو شعر مرا نگاه میکنی ! بازی عجیبی است شعر نگاه تو ، روی قافیه های دلم می نشیند ... بانوی رویاها.... تو رایحـــــــــــــــــــــه میدهی به عطــــــــــــــری که میزنی، تو رنگــــــــــــ میدهی به لباســی که میپوشی، توطعم میدهی به خوراکی ای که میخوری، ومعنا میدهی به کلمات بی ربطی که شعرهای من میشوند ! این ها که می گویند نوشته هایم زیباست.... اگر چشمان تورا ببینند چه می گویند بانو...؟ میدونم چندوقتیه زیاد نیستم میدونم چندوقتیه لا به لای نوشته هایی که واسه تو هست متن های تیکه دارم زیاد دیده میشه اما تو ببخش آخه گاهی وقتا باید خیلی حرفارو زد گاهی وقتا باید گوینده ام باشی نمیشه که همیشه فقط بشنوی گاهی وقتا نمیشه چشم و گوشت و ببندی و هیچی نگی این هیچ چیزو حل نمیکنه.... فقط به حسرتات اضافه میشه.... همین.... نمیدانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند..... مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه بنجره احساسم می نشیند وچشمانم را نوازش میدهد هوای باران کرده ام شاید دست نوازشی باشد بر دستان داغم، شاید صورتم در ترنم آوازش از نو از شکوفه های لبخند پر شود، هوای باران اما با عطر حضور تو پیوند میخورد، سرودش در آفتاب نگاهت جوانه میزند و دریای احساس در من میجوشد... ماه تنها بود من هم ..... بض گلها را ميگيرم. نمیشه که تو باشی من ..... و من عاشقت نباشم پشیمان نیستم! کسی را میخواهم، نمییابمش مَن ایسناهستَم مَن هَمینَم نَه {چشمآטּ آبــﮯ} دارَم نه {کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد} هَمیشِه روی {چَمَن هآ} غَلت میزَنَم {عِشوه ریختَن} رآ خوب یادَم نَداده اَند وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ بوﮮ {اُدکُلنَم} مَستت نمیکُند نگرآטּ پآک شدטּ {رُژ لَب} و {ریملَم} نیستَم {لآک نآخن}هآیم اَز {هزآر مترﮮ} داد نمیزَند گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه {بلنَد} دآد میزَنم {خدآیَم} رآ بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم و {بَعضـﮯ} آدم هآﮮ اَطرافَم رآ هَم بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم شَبهآ پآیه پَرسه زَدن دَر {خیآبآטּ} و{مهمآنـﮯ} نیستَم بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ {گوشـﮯ} پِچ پِچ کُنم وَ بگویَم{دوستَت دآرَم} وقتـﮯ حتـﮯ به تِعدآد حروف دوستَت دآرَم هَم ، {دوستَت ندآرَم} وَلـﮯ اَگر بگویَم دوستَت دآرَم ، .... دوست دآشتَنم {حَد ومَرزﮮ} ندآرَد مَن {خآلِصآنه} هَمینَم...!.. دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست.... پشت آن پنجره رو به افق پشت دروازه تردید و خیال لا به لای تن عریانی بید من در اندیشه آنم که تو را وقت دلتنگی خود دارم و بس.... بزار بگویند خسیسم من دوستت دارم هایم را الکی خرج نمیکنم جز برای مهربانی خودت... آنقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ای که دیگر حتی نمیتوانم مضمون تازه ای پیدا کنم حالا حق میدهی در شعرهایم به همین سادگی بگویم دوستت دارم؟ ؟ این نگاهت چه استادانه همهمه سکوت را می شکند و من چه ناشیانه تو را با واژه های بی سر و صدا می سرایم وقتی از تو می نویسم کلمات در برابر چشمانم می رقصند حضورت در شعر من موسیقی لطیفی ست که جهانم را می سراید چــــای هـــایـــت را تـــلــــخ نــــخـــــور کــــافــــیســــت صــــــدایــــــم کــــنـــــی قــــنـــــدهــــای دلــــــم را بــــرایــــــت آب مــــیــــکـــــنـــــم..... روزه ام را وقـــتـــی افـــطـــــار مـــیــــکـــنـــم; کــــه نــگـــــاه تــــو اذان لــــبــــخــــنـــد را گــــفـــتـــه بــــاشـــــد.... شاید تو... سکوت میان کلامم باشی.... گاهی دیده نمیشوی.... اما من تو را با تمام وجودم.... احساس میکنم.... شاید تو... هیاهوی قلبم باشی..... شنیده نمیشوی اما من.... تو را نفس میکشم... . مــــیــنــویــــــــســـــــم ســـرشــــــــار از عشـــــــــق.... بــــــرای تـــویــــــی کـــــــــــه ... هــــــمــــیــــشـــــه تــــنــــهـــــا مــــخــــاطـــــب خـــــاص دلــــنـــــوشـــــتــــه هــــــای مــــــنــــی... بـــــــرای تــــــو کـــــه بـــــخـــــــوانــــــی و بـــــــدانـــــــی.... دوســـــــت داشــــتــــنـــــت در مــــــن بــــــی انــــــتــــهــــــاســـــــت.... تو رویای تو گم میشم هوات میپیچه تو خونه بازم خواب تو رو دیدم که اشکم مثل بارونه بازم خواب تو رو دیدم همون چشمای رویایی چه بی اندازه آرومی چه بی اندازه زیبایی ببین بانوی من عشقت خدای رو زمینم شد میگفتم عاشقت میشم ببین آخرهمینم شد تو مهتابی و دنیاموشبیه قصه هاکردی نمیدونم که درمونی برام یا که خود دردی تو چشمات حلقه اشکه نگاهت مثل یه رازه همه روزای این پائیز من و یاد تو میندازه چقدر بایدبمونم تا یکی مثل تو پیدا شه مگه میشه تو این دنیا کسی شبیه عشق من باشه؟ میدانی چه احساسی دارم به تو؟ دستت را بر روی قلبت بگذار تا بگویم برای تو.... قلبم به عشق چه کسی می تپد.... قلبم به عشق کسی می تپد که..... قلبش برای من نمی تپد.... دستم را بر روی قلبم گذاشتم اما... گرمای دستانش را احساس نکردم.... اما بازهم قلبم برایش می تپد.... تــــــــــو در هـــــــــوای شـــــــعـــــــرهایم....... جـــــــــــا مــــــــانــــــــده ای.... خـــــــودت را کـــــه مــــــی گــــیــــــری از بــــــیــــــت هـــــــایـــــــم..... هــــــــــوای جـــــــــمـــــــــلــــــاتـــــم ابــــــــــــری مــــــــیـــــــشــــــــــود..... بــــــــــــامــــــن بــــــمــــــــــان تــــــا پـــــــــــایـــــیــــــز شـــــــعـــــــــرهـــایــــم بــــــا تـــــــو اردیــــــــبـــــــهــــــشـــــت شـــــــود........... مـــــــــــیــــــــــخـــــــــواهـــــــــمـــــــــت چـــــــــــرا کــــــــــه مـــــــــثــــــــــل لـــــــــــبــــــــخـــــــــــنـــــــــد خــــــــورشــــــــیـــــــــــــد........ از پــــــــــس رنــــــــگــــــیــــــــــن کـــــــــمـــــــــان بــــــــــــه دشــــــــــت خــــــــــــیـــــــــــس خـــــــــــــواســــــــــتـــــــــنــــــــــی هســـــــــــتــــــــــــی رویـــــــــــانـــــــــده ای در مـــــــــن نـــــــــفـــــــــــس نـــــــــفــــــــــــــس گـــــــــــیــــــــــر آمــــــــــده ای عـــــــــــــــــــــــــــــاشـــــق..... مخاطب خاص من خاص بودن خاصیت توست تو همیشه خاص می مانی چون سلیقه منی ***دوســــتـــت دارم فــــرزانــــــه*** بهــــــــــــانه گیـــــــــــر..... زبـــــــــــــــان نفهــــــــــــم!! دلـــــــــــم را میـــگــــویــــــم.......... آخــــــر تــــــــــو را ازکجـــــــــا برایـــــش بیـــــــــــاورم؟... آسمان صاف و بدون ابر با تمام زیبایی اش یکنواختی زندگیم را نشان میداد دریای خاموش و بی تحرک سکوت تنهایی ام را تداعی میکرد پنجره های بسته اتاق تنهاییم را باتمام قوا فریاد میزدند آرزو داشتم ابرها جمع شوند آسان بغرد و باران زندگی همه جا را سیراب کند آرزو داشتم که موج های خروشان به دماغه سر بکوبد تا سکوت تنهایی را خردکند آرزو داشتم کسی پنجره را بگشاید همچون بال پرستوی مهاجر تا به زمینی رسد که درآن یاری هست........... و رسید روزی که آسمان غرید, موج ها خروشان شد و پنجره ها گشوده شد اما مانده بودم که به بال کدامین بسپارم خودرا که یکی را دل می طلبید و دیگری را منطق که یکی رهسپار سرزمین خیالم میکرد و تو و دیگری حقیقتتو آن بودی که دل طلبید تورا طلبید تا مرا بر بال های عشق رهسپار سرزمینی کنی که آن را خیال می نامند... باتونیستم تو نخوان..... باخودم زمزمه میکنم... . . من خوبم .... من آرامم ... من قول داده ام ...... فقط کمی تورا کم آورده ام... یادت هست؟..... میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟...... واژه کم آورده ام برای گفتن دوستت دارم ها.... حالا تمام واژه ها درگلویم صف کشیده اند..... بااین همه واژه چه کنم؟ تکلیف اینهمه حرف ناگفته چه میشود؟..... بایدحرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم..... باید خوب باشم.... من خوبم من آرامم.... من قول داده ام.... فقط کمی بی حوصله ام.... آسمان روی سرم سنگینی میکند.... روزهایم کش آمده..... هرچه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم باز سر از کوچه دلتنگی درمیاورم...... روزها تمام ابرهای انبوه در چشمان منند.... ولی نمیبارند.... چون..... من خوبم.... من آرامم.... من قول داده ام..... تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد.... اما شبها..... وای از شبها .... هوای تو دیوانه ام میکند... کاش لااقل شب بخیر شبهارا بگویی تا بخوابم.... لالایی ها پیشکش.... من خوبم.... من آرامم.... من قول داده ام.... فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم.... آه! و آه.... و بازهم آه.... خسته شدم از این همه آه..... شبها همه آه ها در سینه منند.... آنقدر سوزناک هستد که میتوانم با اینهمه آه دنیا را خاکستر کنم..... اما حیف که قول داده ام.... من خوبم.... من آرامم.... فقط کمی دلواپسم.... کاش قول گرفته بودم ازتو..... برای کسی ازته دل نخندی.... میترسم مثل من عاشق خنده هایت شود.... حال و روزش شود این..... توکه نمیمانی برایش آنوقت مثل من باید.... آرام باشد.... خوب باشد.... قول داده باشد.... بیچاره.... ................................................................. نترس باز شروع نمیکنم.... اصلا تمام نشده که بخواهم شروع کنم.... همین دلم برای تو تنگ شده را هم به تو نمیگویم.... تو راحت باش.... من خوبم ... من آرامم.... آخر من قول داده ام که آرام باشم..... باورت میشود؟ من خوبم با تو دیگرفقط با تو..... امروز چهارشنبس... ساعت 6:30 صبحه و... این منه خوشحال یاشایدم.... زودترازخواب پاشدم که بازم از4شنبه بنویسم... باکلی ذوق وشوق... هرچی بیشترمیگذره بیشتر میشناسمت... نمیدونی چقدقشنگه زندگی وقتیازدید تو نگاش میکنم.. چه دنیای قشنگیه دوست داشتنت.... تولدت مبارک چه حرف خنده داری چه فایده داره وقتی تو گل برام نیاری؟ عجب شبیه امشب داره میسوزه چشمام دورم شلوغه اما انگاری خیلی تنهام واسه چی زنده باشم جشن چیو بگیرم؟ من امشبو نمیخوام دلم میخوادبمیرم تولدم مبارک نیس دلم گرفته غمگینم هوای خونه دلگیره تورو اینجا نمیبینم تولدم مبارک نیس شکسته قلب داغونم تونیستی ومن ازدوریت خودم رو مرده میبینم هیشکی خبرنداره چقد هواتو کردم چقد دلم میخواد تا باشی دورت بگردم هیشکی خبرنداره دارم به زور میخندم نمیدونم چرا من چشمامو هی میبندم چشمامو من میبندم تامنتظربشینم شاید تو این سیاهی بازم توروببینم.... من به تو فکرمیکنم فقط چند پاراگراف وقتی به تو فکرمیکنم از آسمان تابستان بهار میبارد من به تو فکرمیکنم پشت میزتحریرم مینشینم دهان لپ تاپم را بازمیکنم دکمه بیدارشدنش را فشارمیدهم دستهایم را به هم میمالم انگارمیخواهم واژه هارا به نوک انگشتهایم هدایت کنم مثل هرروزاین همه سال نویسندگی بااحتیاط قلبم را ازسینه بیرون میاورم ومیگذارم قسمت شمال غربی میزتحریرم توی کلاس های نویسندگی میگویندکه دوره نوشته های احساسی به سررسیده است ونویسنده هابایدباعقلشان بنویسند پس بایدسعی کنم باعقلم بنویسم سعی میکنم و... اما نمیشود مثل همه این روزهای نویسندگی...نمیتوانم بااحتیاط قلبم را برمیدارم و سرجایش میگذارم بعدمینشینم و باخیال راحت شروع میکنم به سروکله زدن باکلیدهای لپ تاپم.............. .. کاش میشد به سادگی یک سلام تمام نبودنت را ازبین ببرم و پاک کنم این همه دلتنگی را ازلوح فرسوده دل.... کاش میتوانستم با یک سلام ساده در آغازاین نامه ها خط بکشم برهرچه فاصله هست ازدستان من تا لمس بودنت.... میبینی؟دیگرحتی سلام هم برای من که دور از تو مانده ام واژه دلنشینی نیست.... چراکه باهر درود به یاد میاورم که هرروز تورا بدرود میگویم و غرق میشوم درآرزوی شیرین آن ساعاتی کنارم هستی و من هیچگاه نیازمندسلامی دوباره نمیشوم.... بااین همه اگر سلام را کناربگذارم درسطرهای نامه هایم چه بنویسم من که میترسم از واژه"خداحافظ"... میبینی مرا که چگونه باحال و روزپریشان ترازمجنون وچشمانی لبریز عشق که جهانی را به نظاره مینشاند,رسوای آدم شده ام و ستوده عالم.... عالمی که برپایه عشق تکیه کرده و میداند که بودونبود عشق یعنی بودونبوداو.... اما اعتراضی نیست بر آدمیان; این فرزندان فراموشکار که ازآن همه عشق تنها نامی را یدک میکشند که برایشان شبیه "نمیدانم" معنامیشود.... اگرخوب گوش دهی میشنوی که حکایت شیفتگی ام هرشب میان ستارگان این سو و آن سو سرک میکشد و آسمانت را سرشارمیکند از تلالو محبت.... و بااین همه هنوز نامت را با واژه های سکوتم نجوامیکنم مبادا که به گوش شیطان برسد و آتش کینه اش میان قلب من و تو جدایی بیلندازد... اما تو.... یادت نرود درجواب فریادهای بی صدایم لبخندبزنی و آنوقت من.... بازهم بخند.بخندتاصدای شیطان, خداراهم به خنده بیاندازد وآنوقت درسایه تبسمش لحظه هایم را نقشی ازعشق و ایمانی ابدی بزنیم..... حالا بگذار همینجا که لبخند برلب داری نامه ام را پایان برم تا شادی ات درقاب لحظه هایم همیشگی شود.... نه.... خداحافظ نمیگویم.... من هنوز میخواهم باتو بمانم دستانم را رها مکن..... که دیوانه ها پایان نمیشناسند.... خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود! فکرکنم3هفته ای شده که نیومدم و ازت ننوشتم! یه وقت فکرنکنی که.... باورکن که من هرچقدرم که گرفتار باشم تورو ازیادم نمیبرم. فقط وقت پای سیستم نشستن و نداشتم... نمیخوام تورم ناراحت کنم اما.... این روزا فقط 1حس دارم....حس ترسی که نمیزاره باتوباشم.... میترسم ازدستش بدم.... اون موقع دیگه هیچکسو ندارم که قداون دوسم داشته باشه.... غیرازاون کسیو ندارم که پشتم بهش گرم باشه.... تاوقتی اون هست هیچکس جرات نداره ازگل نازک تربهم بگه.... هرچندهروقتم که اذیتم کردن هیچی بهش نگفتم.واسه چی؟بخاطرهمین ترسم..... ولشکن ....راستی یه چیزی بهت بگم؟ میدونی ازوقتی باهام حرفزدی محکم تر شدم.... بخدا اغراق نمیکنم.... دیگه با حرفاش ککمم نمیگزه.... دیگه تا یه چیزی میگه شل نمیشم بیفتم ... یه چیزدیگه بگم؟ بگم؟ خیلی خوبه که هستی.............
وَ
دَر رآهـِ مَـטּ قَدَمـ بِزَטּ.
مَـטּ رآ تَجربِـﮧ کُنـטּ
کـِﮧ مَـטּ گُذَرآندَمـ...
You are there
And I am here
Thinking about how much
I love you
Thinking about how much
I respect you
Thinking about how much
I miss you
You are there
And I am here
Thinking about how much
I cannot wait
Thinking about how much
I will appreciate
More than ever
The t
بـه قیمتـــِ صـِـفر " تومــَن"
هَمین کــِ
"تـــو" کِنـــار "مــَـن" باشی
ثروتمــندترین انسانـَم ..
که می خوانم تا شاید
..
کسی ،جایی ، ـ
چیزی از معمای نهفته در نگاهت
گفته باشد !
فرشته ي سمت چپـم سرگرم ِ نوشتن بود !
نميـدانم در خوابهــايم چه ميگذرد که فرشته ي سمت ِ راست سال هـاست
که چيزي براي نوشتن ندارد !!!
+ طبيعي ايست اين همه روياي ِ تــو در خواب ... هر شب ... !
وقتی می نشینم ، وقتی راه می روم ، وقتی می خوابم ،
وقتی سکوت است دوستتـــــــــــــــــــــــــــ دارم
چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای ؟؟
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است.
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق، سرفهاش ميگيرد.
روح من بيكار است:
قطرههاي باران را، درز آجرها را، ميشمارد.
روح من گاهي، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدي، سايهاش را بفروشد به زمين.
رايگان ميبخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست، شور من ميشكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سَيَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم.
مثل يك گلدان ميدهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كششهاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نميخندم اگر بادكنك ميتركد.
و نميخندم اگر فلسفهاي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ميشناسم،
رنگهاي شكم هوبره را، اثر پاي بزكوهي را.
خوب ميدانم ريواس كجا ميرويد،
سار كي ميآيد، كبك كي ميخواند، باز كي ميميرد،
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو
برود.
زندگي جذبه دستي است كه ميچيند.
زندگي نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
زندگي، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي ميپيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم
راهنما شده ام ….
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
تو فقط ماه من بمون و باش....!
میسازمش روی تصویر تو
و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم
فراموش شویم در آنچه هست
روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم
بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
{کتآنـــ ــﮯ} مـﮯ پوشَم
[-Design-] |